ای کز سر بی مهریَت پژمرده شد رخسار من
گم گشت خنده از لب و خاموش شد گفتار من
چون گل دمیدی در برم، آتش زدی بر پیکرم
اکنون دگر خاکسترم، ویرانه شد گلزار من
ادامه مطلب ...
مرا در سینه دردی هست، جانسوز
عذابی دردناک و استخوان سوز
چنان دردی که درمانی ندارد
چنان رنجی که پایانی ندارد
ادامه مطلب ...
دل فرو مانده است اندر چنگ تو
گوش جان سرمست از آهنگ تو
باز هم قلب بلورینم شکست
در جدال قلب همچون سنگ تو
ادامه مطلب ...
ساز رفتن می زنی، چشم مرا تر می کنی
نو گل امّید را نشکفته پر پر می کنی
بر درت بنشسته ام با خاکساری روز و شب
التماست می کنم، اما تو بدتر می کنی
ادامه مطلب ...
بشکنی ای دست، نمک نداری
خون شوی ای دل که کلک نداری
آینه ای، رسم تو روراستی
عیب تو اینست که لک نداری
ادامه مطلب ...
سخت دلم گرفته از چرخش چرخ روزگار
زین همه سختی و بلا، رنج و گریز و انتظار
غمزده ای شکسته ام، بی پر و بال و خسته ام
دل ز همه گسسته ام، آینه ای پر از غبار
ادامه مطلب ...
عاقبت ، رویای من بیهوده شد
در نیازت پیکرم فرسوده شد
عشق تو آخر مرا از پا فکند
دامنت بر خون من آلوده شد
باز غم بال و پرم می شکند
غصه بار دگرم می شکند
ترس از غربت و گمراهی و مرگ
باز پای سفرم می شکند
تا نشان از مهر باشد در کتاب روزگار
عشق سعدی در دل ما محکم است و استوار
بهر هر ملکی چو باشد در جهان فرماندهی
ملک شعر پارسی را هست سعدی شهریار