باز هم سلام. این هم آخرین شعرم هستش که تقدیمتون میکنم
بیش از این تاب ندارم که کشم درد دگر
دیدگانم
شده سرخ و دل من سرد دگر
ناتوان گشته ام و سخت ملول و بیمار
طاقتم طاق شده است و رخ من زرد دگر
هرچه را داشتم آتش زدم اندر رهِ دوست
چون تهیدست شدم کرد مرا طرد دگر
از امیدم اثری نیز نمانده است بجای
گشته ام غمزده ای مفلس و شبگرد دگر
گله ای نیست مرا از بد و خوب تقدیر
هرچه می خواست کند با دل من کرد دگر
"آسمان" گشت ز نیرنگ تو سیر ای دنیا
دل بریده است ز امّید تونامرد گر
11/4/91
چیستم من؟ غرقه ی دریای عشق
خسته ای وامانده در صحرای عشق
می پرست و دُردی آشامی صبور
واله و شوریده و شیدای عشق
ادامه مطلب ...
ای کز سر بی مهریَت پژمرده شد رخسار من
گم گشت خنده از لب و خاموش شد گفتار من
چون گل دمیدی در برم، آتش زدی بر پیکرم
اکنون دگر خاکسترم، ویرانه شد گلزار من
ادامه مطلب ...
مرا در سینه دردی هست، جانسوز
عذابی دردناک و استخوان سوز
چنان دردی که درمانی ندارد
چنان رنجی که پایانی ندارد
ادامه مطلب ...
دل فرو مانده است اندر چنگ تو
گوش جان سرمست از آهنگ تو
باز هم قلب بلورینم شکست
در جدال قلب همچون سنگ تو
ادامه مطلب ...
ساز رفتن می زنی، چشم مرا تر می کنی
نو گل امّید را نشکفته پر پر می کنی
بر درت بنشسته ام با خاکساری روز و شب
التماست می کنم، اما تو بدتر می کنی
ادامه مطلب ...
بشکنی ای دست، نمک نداری
خون شوی ای دل که کلک نداری
آینه ای، رسم تو روراستی
عیب تو اینست که لک نداری
ادامه مطلب ...
سخت دلم گرفته از چرخش چرخ روزگار
زین همه سختی و بلا، رنج و گریز و انتظار
غمزده ای شکسته ام، بی پر و بال و خسته ام
دل ز همه گسسته ام، آینه ای پر از غبار
ادامه مطلب ...