شعر - ای کز سر بی مهریَت پژمرده شد رخسار من

ای کز سر بی مهریَت پژمرده شد رخسار من

گم گشت خنده از لب و خاموش شد گفتار من


چون گل دمیدی در برم، آتش زدی بر پیکرم

اکنون دگر خاکسترم، ویرانه شد گلزار من


پنداشتم فرزانه ای، شمع مرا پروانه ای

افسوس چون دیوانه ای، کشتی دل بیمار من


در کِسوَت باد خزان، بردی زدل آرام جان

این کردی و اندر نهان، شد آشکار اسرار من


باز آی و در قلبم بمان، ای آفتاب "آسمان"

وین دل سرای خویش دان، ای تا ابد دلدار من


                                    مهدی افتخاری فر 81/4/1

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد