شعر - باز غم بال و پرم می شکند

باز غم بال و پرم می شکند

غصه بار دگرم می شکند


ترس از غربت و گمراهی و مرگ

باز  پای سفرم می شکند


از غم و غصه این خلق ملول

گریه بی اثرم می شکند


همچو نیما " غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند"


پوچی عمر چو درمی یّابم

مهر آن در نظرم می شکند


این چه دنیاست خدایا که مدام

درد هایش ،  کمرم  می شکند


دست من بسته به زنجیری سرد

دست تقدیر، سرم می شکند


"آسمان" بار دگر بارانی است

دل، ز خون جگرم می شکند


                            مهدی افتخاری فر  85/9/4

نظرات 2 + ارسال نظر
حامد دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 21:28

درود بر شما. شعر بسیار قشنگی بود. دنیا همینه دیگه.

حامد دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 21:30 http://www.haamed.blogsky.com

یه سری هم به من بزنید خوشحالم کردید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد