شعر - باز غم آرام از دیوار جست

باز غم، آرام از دیوار جست

سرزده بر دیدگان من نشست


سایه سرد و سیاه و سرکشش

خواب شیرین مرا در هم شکست


خاطراتی تلخ از ذهنم گذشت

بند بندم ناگهان از هم گسست


قطره ای از جنس دردآلود اشک

چشم غمگین مرا پیرایه بست


باخودم گفتم که این غمها چرا

از سر من بر نمیدارند دست؟


چون جوابی بهر این پرسش نبود

"آسمان" تاریک شد، قلبش شکست


                                       مهدی افتخاری فر  84/10/30

نظرات 1 + ارسال نظر
باران جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 22:15 http://baranelahi.tabaar.net

سلام آقا مهدی

خیلی قشنگ بود شعرتون .ولی امیدوارم هیچ وقت غمی نداشته باشید
به وب منم سر بزنید و نظربدید خوشحال می شم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد