باز غم، آرام از دیوار جست
سرزده بر دیدگان من نشست
سایه سرد و سیاه و سرکشش
خواب شیرین مرا در هم شکست
خاطراتی تلخ از ذهنم گذشت
بند بندم ناگهان از هم گسست
قطره ای از جنس دردآلود اشک
چشم غمگین مرا پیرایه بست
باخودم گفتم که این غمها چرا
از سر من بر نمیدارند دست؟
چون جوابی بهر این پرسش نبود
"آسمان" تاریک شد، قلبش شکست
مهدی افتخاری فر 84/10/30
سلام آقا مهدی
خیلی قشنگ بود شعرتون .ولی امیدوارم هیچ وقت غمی نداشته باشید
به وب منم سر بزنید و نظربدید خوشحال می شم .